رقیه توسلی
به گزارش چامه شمال، آیا می دانیم آدمیزاد، بی بزرگتر وزنی ندارد... توخالیست... بی مولا و صاحبی که دستش را بگیرد و هربار تا آستانه ی شفا ببرد... چونان گون های کوهی در دست باد.
آیا می دانیم اینروزها فرشته ها، همسفر و همسفره ی زوّارند... در باریکه راه خراسان... در کیلومترها نماز و اشک و مداحی و رضاخوانیِ مرد و زن... همسفرِ کودکان بازیگوش و پیران دلباخته.
آیا می دانیم گاهی می شود تاج شاهی گذاشت بر سر، اگر دل بکنیم از خودمان و بگذاریم رنج و غبار عشق بنشیند بر ما... عین عطری شفابخش... جان افزا... اگر بگذاریم آفتاب دو جمله همصحبت مان شود و باد، پَر رخت و قبایمان را بچرخاند و عرق و خستگی شُرّه کند از پیشانی مان.
آیا بغض حجیم محرم ها و صفرها دستمان آمده اینروزها؟... اینروزها که همه کاروبار بشر، دلتنگی و خواستن و رفتن و نماندن است انگار... اینروزها که درد ناسوریست دوری از کربلا و مشهد و نجف و مدینه... اینروزها که به جان جاده نزدیم و جا ماندیم از راهیان نور، از کاروان نیشابور و قوچان و سبزوار.
هزاران نفر راهی حرم اند... کاروان های پیاده امام رئوف... صدای صلوات شان پیچیده در آسمان... شور لبیک های غَرّایی که از پس عَلَم ها و بیرق های رنگی شان به گوش می رسد... از بلندای دسته شان... جاده منتهی به خورشید، شلوغ است... پُر از کوله و کتانی و اشک و مرام و سلام و عرض ادب... پُر از بیعت... پُر از حال و هوای جانانه ی دوست... چه رزقی بالاتر از این که "امام" دعوتت کند؟ هشتمین کهکشان! هشتمین نبی! هشتمین راه نجات! چه رزقی بالاتر از اینکه در جوار فرشته ها قدم برداری و در دشتی مملو از نام عمه ی سادات و سیدالشهدا نفس بکشی؟ چه رزقی بالاتر از اینکه در رودخانه ای باشی تابان و زلال که مقصدش اقیانوس است؟
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه